اتفاقاتی که در همه انیمیشنهای پیکسار رخ میدهند; فرمول موففیت آمیز
البته دلیل اینکه پیکسار همچنان با همین سبک داستانسرایی میکند این است که اثارش موفقیتامیز هستند و شاید آنها برای همیشه به همین شکل به خلق اثار بپردازند، پس شاید در سال ۲۰۵۰ بتوانیم انتظار انیمیشنهایی مثل: جانوران تک سلولی که یاد میگیرند چگونه با یکدیگر ارتباط برقرارکنند، یا هنگامی که دو سیاره در حال گذر، عاشق یکدیگر میشوند یا حتی زمانی که یک ژاکت افسرده با شلوار جین آبی دوست میشود را داشته باشیم.
چه اتفاقی می افتد اگر ” ” احساسات داشته باشد؟
این روش استودیو پیکسار کاملا با طرز تهیه اثار دیزنی در تضاد است. یعنی روایت یک افسانه قدیمی همراه با موسیقی، حذف هرکدام از خصوصیات غیرعادی و در آخر پایانی خوش. درحالی که پیکسار به جای انتخاب یک داستان عام کلاسیک، تمایل دارد هرچیزی که برای آن ارزش داستان سرایی قائل نمیشویم را سوژه قراردهد تا به همگان گوشزد کند” اگر میدانستید یک داستان را چگونه شرح دهید، هر داستانی ارزش تعریف کردن دارد.”
این خط فکری خاص سرانجام با Inside Out در سال ۲۰۱۵ به نتیجه منطقی خود رسید که در نهایت جرات پرسیدن این سؤال را داشت: “اگر احساسات نیز احساساتی داشتند ، چه اتفاقی میافتاد؟”
قهرمان های پیکسار بی عیب و نقص نیستند
سفر به دنیایی جدید
دیو مالینز انیماتور پیکسار لیستی از مواد تشکیلدهنده اثار پیکسار ارائه داد که به عقیده وی عامل اصلی موفقیتهای چشمگیر آنها است. یکی از مواردی که از ان نام بردهشد “تنظیم” بود:
” فیلم ملزم است، تماشاگران را به مکانی هیجانانگیز و جدید منتقل کند.”
عنصر دیگری که دیو به آن اشاره کرد “انیمیشن” بود. او اظهار داشت:
” یک انیمیشن باید خواستار انیمیشن شدن باشد و از پتانسیل کامل آن بهره ببرد.”
این دو ویژگی موجب میشوند تا پیکسار داستان های خود را در دنیایی تعریف کند که مخاطبان تا به حال ندیدهاند و اگر پیکساری وجود نداشت هیچ وقت نمیتوانستند آن را تصور کنند.
معمولا این دنیاها برای ما جدید هستند اما فارغ از آن پیکسار دنیاهای پنهان را حفظ میکند و آنها را برای اولین بار به ما نشان میدهد. در دوره مدرن، جایی که تقریبا هر اینچ زمین توسط ماهواره ها نقشه برداری شده است، مکانهای جدید زیادی برای داستانسرایی باقی نمیگذارند. شاید به همین دلیل است که دنیاهای پیکسار شامل ذهن یک نوجوان، کف اقیانوس، دنیایی که دایناسورها هیچوقت از بین نرفتند، و دنیایی که هیولاها در آن زندگی میکنند هستند. پیکسار سعی میکند تجربه های جدیدی را به نمایش بگذارد که هیچ گاه لایو اکشن نمیتواند شما را به انجا برساند.
کاراکتر بدخلق همدلی را یاد می گیرد
همانطور که تصور میکنید، تا پایان فیلم، بعد از اینکه آنها بارها شکست میخورند، سرانجام قهرمان ما راه سختی را میآموزد که آنها نمیتوانند خودشان این کار را انجام دهند. با این حال، این یک ضرر نیست، زیرا یاد میگیرند به شخص دیگری اعتماد کنند و این بار قهرمان ما میتواند کارهای بیشتری به کمک دوستان خود انجام دهد.
حضور جان راتزنبرگر
احتمالا پیکسار از سال ۱۹۹۵ او را در اتاقک ضبط زندانی کردهاست. جان به کاراکترهای زیادی در طول این ۲۱ فیلم از جمله P.T. Flea ، Mack،Underminer و … صدا بخشیده است.
اندرو استنتون، کارگردان در جست وجو نمو و وال ای درباره جان راتزنبرگر فرمودهاست:
” جان یکی از برجستهترین صداپیشههای ما است و به همراه داشتن او برای هر فیلم مانند ردپای هیچکاک در فیلمهایش است”
ما همگی عاشق گوش دادن به صدای دلنشین راتزنبرگر در هر فیلم جدیدی از این کمپانی هستیم اما امیدواریم پیکسار به او اجازه دهد هرچند وقت یکبار از استودیو خارج شود تا حداقل بتواند نور خورشید را ببیند.
ابرشرورها تفاوت چندانی با قهرمانان ندارند
خصوصیتی که این افراد شرور را بسیار به یاد ماندنی میکند این است که، آنان تا آخرین لحظه همانند شخصیتهای خوب بنظر میرسند و در عین حال با آنها فاصله بسیار زیادی دارند. معمولا این افراد بد ذات در گذشته خود زندانی شدهاند و رویایی آنها با پروتاگونیست فیلم، مانند زنگ بیداری است. هشداری برای قهرمان داستان که باید راه خود را تغییردهد.
همیشه یک وزش مرگ وجود دارد
بلک اسنایدر ، نویسنده و فیلمنامه نویس امریکایی درباره این مقوله میگوید:
زمانی است که قهرمان داستان در پایینترین نقطه خود قرار میگیرد، می توان ان را لحظه “فقدان” نامید. این لحظه درست قبل از اوج داستان رخ میدهد ، هنگامی که قهرمان معتقد است که همه چیز را برای همیشه از دست داده است. در این لحظه اسنایدر میگوید اگر نمیخواهید کاراکتر بمیرد، باید حداقل گونهای از تصوراتی داشته باشید که مرگ را برانگیخته کند. به قول خودش “وزش مرگ”. اسنایدر به پیکسار افتخار میکند ، زیرا فیلم های آنها به این موضوع توجه بسیاری دارند.
اشک در چشمانمان جمع می شود
ایستراگ از پروژه های بعدی
دنباله “بیدارتر” از قسمت های قبلی خواهد بود
اما اخیراً پیکسار در این زمینه بهتر شدهاست. شخصیتهای اصلی انیمیشنهای درون و بیرون و دلیر مونث هستند و حتی کوکو یک شخصیت لاتین دارد. این نشان میدهد که نویسندگان رفتهرفته به دستههای بیشتری توجه میکنند.
هنگام نوشتن فیلم نامه دانشگاه هیولاها زمانی وجود داشت که نویسندگان به بنبست رسیدند. داستان قرار بود درباره مایک باشد اما او در قسمت اول شخصیت اصلی داستان نبود. در نهایت نویسندگان دست از مشاجره برداشتند و فیلم به طرز چشمگیری بهبود یافت. از آن زمان تا به حال فرمول پیکسار برای دنبالههای بعدی نیز همین بودهاست. یک شخصیت کم اهمیت قسمت اول را انتخاب میکنند و این بار او را به ستاره تبدیل میکنند. فیلمهایی همچون شگفتانگیزان ۲، در جست و جوی دوری و داستان اسباببازیهای ۴، شخصیتهای فرعی سابق را از جمله، Be Peep، Dory،Elastie Girl را به تصویر میکشند و داستان آنها را تعریف میکنند.
خوشبختانه، به نظر میرسد که پیکسار مانند پروتاگونیستهای آثارش یک لحظه “رستگاری” داشتهاست و نقص غمانگیز خود را برطرف کرده است. این اتفاق زمانی افتاد که نویسندگان استودیو از خودشان پرسیدند: اگر شخصی غیر از یک سفید پوست احساسات داشته باشد، چه اتفاقی میافتد؟
منبع: vigiato
این مطلب چقدر مفید بود؟
به این پست امتیاز دهید!
متوسط آرا ۴٫۴ / ۵٫ ۲۲
اولین نفری باشید که به این پست رای می دهید!