اندرو استانتون و سرنخهایی برای یک داستان خیلی خوب
متن سخنرانی « اندرو استانتون» در مجموعه جهانی همایش TED
قصه گویی جُک گفتن است. داستانگویی دانستن نقطه اوج و پایان است. دانستن اینکه هر آنچه میگویید از اولین تا آخرین جمله، در خدمت یک هدف واحد است. و در حالت ایدهآل تایید نوعی حقیقت است که به درک ما عمق می بخشد: از اینکه به عنوان انسان چه کسی هستیم. همه ما به داستانها عشق میورزیم. با آنها متولد میشویم. داستانها آنچه هستیم را تصدیق میکنند. همگی ما به دنبال مصداقهایی از معنیدار بودن زندگیمان هستیم. و مستحکمترین تصدیق وقتی بدست میآید که ما توسط داستانها به هم مرتبط میشویم. چیزی که میتواند مرزهای زمان را در نوردد: گذشته، حال و آینده. داستانها برای ما امکان آزمودن شباهتهای واقعی یا تخیلی مشترک و امکان تجربه از طریق دیگران را فراهم میسازد.
مجری تلویزیونی برنامههای کودکان آقای “راجرز” همیشه در کیف پولش نقل قولی از یک مددکار اجتماعی داشت که گفته بود: «حقیقتا برای اینکه بتوان به کسی عشق ورزید تنها کافیست که قصهی زندگی او را بشنوید» و آنطور که من مایلم آن را تفسیر کنم، احتمالا اصلیترین حکم از احکام داستانگویی است: «مرا به توجه وادار»تمنا میکنم، به طور احساسی به طور فکری و یا زیبایی شناختی، فقط مرا به توجه وادار. ما همگی میدانیم که بیتفاوتی چگونه است. صدها شبکهی تلویزیونی را مرور میکنید، همینطور از این شبکه به آن شبکه میروید و ناگهان روی یکی توقف میکنید. با اینکه نیمی از آن گذشته است، چیزی در آن شما را جذب کرده و به توجه و دنبال کردن وا داشته است. این اتفاقی نیست، بلکه طرحی در کار بوده است.
پس این مرا به فکر وا داشت، چه می شود اگر به شما بگویم داستان من، قصهی زندگیام است، اینکه چگونه متولد شدم، چگونه در طول مسیر این مقوله را آموختم. و برای جذابتر کردن آن از پایان شروع خواهیم کرد و به ابتدا خواهیم رسید. و اگر قرار باشد که پایان این داستان را برایتان بگویم، چیزی شبیه به این میشود: «و این چیزی است که در نهایت منجر به سخن گفتن من با شما در TED راجع به داستانها شد!»
آخرین درس داستانگویی که آموختم تمام کردن فیلمی بود که در ۲۰۱۲ به سرانجام رساندم. نام فیلم “جان کارتر” است و بر اساس کتابی است به نام “پرنسس مریخ” که توسط “اِدگار رایس بوروز” نوشته شده است. در واقع “ادگار رایس بوروز” خودش را به عنوان شخصیت قصهگو در فیلم گنجانده است. او توسط عموی ثروتمندش “جان کارتر” با یک تلگراف به خانهاش فراخونده شده است: «فورا به دیدارم بیا» ولی وقتی به آنجا میرسد، درمییابد که عمویش به طور مرموزی فوت کرده است و در مقبرهای واقع در املاکش به خاک سپرده شده است.
کاری که این صحنه انجام میدهد، مثل کتاب اساسا ایجاد یک تعهد است. یعنی به شما وعده میدهد که این داستان چنان پیش خواهد رفت که ارزش وقت شما را دارد. و چیزی که همه داستانهای خوب در ابتدا باید صورت دهند این است باید چنین وعدهای بدهند. روشهای بیشماری برای انجام این کار وجود دارد. حتی گاهی به سادگی «روزی روزگاری…» کتابهای “کارتر” همیشه “ادگار رایس بوروز” را به عنوان شخصیت راوی داشتهاند. و من همیشه فکر میکردم که این چه سازوکار فوقالعادهای است. مانند شخصی است که شما را به نشستن در اطراف آتش فرا میخواند یا کسی در بار که می گوید: «بگذارید تا برایتان داستانی بگویم. ماجرای که برای من اتفاق نیفتاده، داستان کس دیگریست، ولی ارزش وقتتان را دارد» یک وعده خوب مانند سنگی است که در یک تیروکمان کشیده شده و آماده پرتاب است که شما را در طول داستان تا انتها پرتاب کند.
در سال ۲۰۰۸ تمام تئوریهایی را که تا آن زمان دربارهی داستانها داشتم، تا حد توان در این پروژه گنجاندم.
قصهگویی بدون دیالوگ خالصترین شکل داستانگویی سینمایی و فراگیرترین روشی است که میتوانید انتخاب کنید. این تایید چیزی است واقعا در ذهن داشتم: تماشگران در واقع میخواهند غذایشان را بخورند. فقط نمیخواهند بدانند که دارند چنین میکنند. این وظیفهی شماست که به عنوان قصهگو حقیقت را پنهان کنید که شما کاری میکنید که آنها غذایشان را بخورند. حل کردن مسائل در ذات ماست. ما ناگزیر به تجزیه و تحلیل هستیم زیرا این کاری است که در زندگی روزمره انجام میدهیم. همین فقدان سازمانیافتهی اطلاعات است که ما را درگیر میکند. بی جهت نیست که همگی ما مجذوب یک نوزاد ویا تولهسگ میشویم. نه به دلیل اینکه آنها خیلی بامزه هستند، بلکه به این خاطر است که آنها نمیتوانند به طور کامل فکرها و خواستههایشان را بیان کنند. و این مثل یک آهنربا عمل میکند. ما نمیتونیم جلوی خودمان را برای کامل کردن یک جمله بگیریم.
من برای اولین بار وقتی واقعا این سازوکار قصهگویی را درک کردم که داشتیم با “باب پترسون” روی “در جستجوی نمو” کار میکردیم. ما این را “تئوری اتحاد دو بعلاوه دو” میخوانیم. بیننده را به سرهم کردن چیزها وا دارید. ۴ را به آنها ندهید، بلکه ۲ + ۲ را در اختیارشان قرار دهید. عناصری که فراهم میکنید و ترتیب قرار گرفتنشان نقش اساسی در موفقیت شما برای درگیر کردن بینندگان دارد. ویراستاران و فیلمنامهنویسان همیشه به این امر آگاه بودهاند. این یک سازوکار نامرئی است که ما را متوجه داستان نگه میدارد. البته قصدم این نیست که بگویم این یک علم دقیق و واقعی است، چنین نیست. این همان نکته خاص در مورد داستانها است، داستانها مانند ابزارآلات دقیق نیستند. یک داستان اگر خوب باشد سرانجام میرسد، ولی قابل پیشبینی نیست.
امسال در سمیناری با حضور یک استاد بازیگری به نام “جودیت وستون” شرکت کردم. و یک نقطهنظر کلیدی در مورد شخصیتپردازی فراگرفتم. او معتقد بود که همهی شخصیتهای درست پرداخته شده یک ستون محوری دارند. مطابق این ایده کاراکتر قوی یک موتور داخلی دارد، یک هدف فراگیر و ناخودآگاه که برایش جان میدهد، خارشی غیر قابل توقف. یک مثال خیلی عالی “مایکل کورلئونه” است. نقشی که “آل پاچینو” در پدرخوانده داشت. ستون محوری شخصیت وی احتمالا خوشنود کردن پدرش بود. چیزی که همواره در جهتگیری تصمیماتش نقش داشت. حتی بعد از مرگ پدرش همچنان سعی در التیام این خارش داشت. قائدهای که من با چشم بسته میتوانستم بخوانم. “وال-ای” به دنبال یافتن زیبایی بود. “مارلین” شخصیت پدر در “در جستجوی نمو” در پی پیشگیری از آسیب بود. و “وودی” در پی انجام بهترین کار برای صاحبش بود. این ستون محوری همیشه هم منجر به گرفتن بهترین تصمیم از جانب کارکترتان نمیشود. حتی گاهی کارش را به اتخاذ تصمیمات وحشتانکی میکشاند.
من بسیار خوش اقبال بودهام که به عنوان پدر شاهد رشد فرزندانم هستم و واقعا معتقدم که هر کدام از ما با خلق و خوی خاصی بدنیا میآییم و به طور مخصوصی ساخته میشویم، در حالی که خود چندان آگاهی و کنترلی بر آن نداریم و قابل تغییر هم نیستیم. در بهترین حالت میتوانیم یاد بگیریم که آن را تشخیص داده و آن را از خود کنیم. عدهای از ما با خلق خوی مثبت و برخی با خلق و خوی منفی به دنیا میآییم. ولی زمانی که به اندازه کافی بالغ شویم و آنچه را که بر ما تسلط دارد بپذیریم و قدرت هدایتش را بدست بیاوریم به نقطهی عطف بزرگی رسیدهایم. به عنوان والدین ما همیشه در حال یادگیری این هستیم که فرزندانمان چه کسانی هستند. آنها هم در حال شناخت خودشان هستند و ما هر چه بیشتر خودمان را میشناسیم. پس همگی همواره در حال یادگیری هستیم. برای همین است که تغییر در داستان نقش بنیادینی دارد. اگر چیزها ثابت بمانند داستان میمیرد. چون خود زندگی هم هیچوقت ثابت نیست.
در سال ۱۹۹۸ من نوشتن “داستان اسباببازیها” و “زندگی یک حشره” را به پایان رساندم. در آن زمان با تمام وجود به فیلمنامهنویسی چسبیده بودم و می خواستم در آن حسابی پیشرفت کنم و هر آنچه میتوانم بیاموزم. پس در مورد هر چه میشد تحقیق کردم. و در نهایت به این نقل قول خارقالعاده از نمایشنامه نویس انگلیسیویلیام آرچررسیدم: «درام یعنی پیشبینی آمیخته با عدم قطیعت» تعریفی بطور باورنکردی عمیق.
وقتی که داستانی را میگویید، آیا حالت انتظار و پیشبینی را در آن بوجود آوردهاید؟ در کوتاه مدت، آیا شما مرا به کنجاوی برای پیبردن به اتفاق بعدی وا داشتهاید؟ ولی مهمتر از آن آیا مرا به خواستن برای دانستن اینکه نتیجه کار در بلند مدت چه میشود وا داشتهاید؟ آیا با ساختن تناقضات صادقانه بین حقایق خواننده را دربارهی پایان ماجرا به تردید انداختهاید؟ مثلا در “در جستجوی نمو” با یک تنش کوتاه شما همیشه نگران بودید که نکند حافظهی کوتاه مدت “دوری” باعث شود که همه گفتههای “مارلین” را فراموش کند. ولی در زیر آن یک تنش کلی در جرایان است که آیا بلاخره “نمو” در این اقیانوس عظیم بیانتها پیدا میشود؟
در اولین روزهای کار در “پیکسار” پیش از اینکه واقعا سازوکارهای نامرئی داستان را درک کنیم، ما فقط افرادی بودیم که با دل و جرات به دنبال غرایزمان حرکت میکردیم. جالب است که بدانید همین ما را به جاهایی رساند که بسیار هم عالی بود. حتما به یاد میآورید که در آن سال ۱۹۹۳، “پری دریایی”، “دیو و دلبر”، “علاالدین” و “شیرشاه” از فیلمهای کارتونی موفق به حساب میآمدند. “پری دریایی”، “دیو و دلبر”، “علاالدین” و “شیرشاه” از فیلمهای کارتونی موفق به حساب میآمدند. “پری دریایی”، “دیو و دلبر”، “علاالدین” و “شیرشاه” از فیلمهای کارتونی موفق به حساب میآمدند. وقتی ما “داستان اسباببازیها” را برای اولین بار به “تام هنکس” ارائه کردیم، به پیکسار آمد و گفت «شما که انتظار ندارید من آواز بخوانم، دارید؟» این برای من مصداق کاملی از آنچه همه در آن زمان از یک انیمیشن انتظار داشتند بود. ولی ما واقعا میخواستیم ثابت کنیم که میشود به طور کاملا متفاوتی داستانها را در انیمیشن روایت کرد.
ما در آن زمان در هیچکجا تاثیرگذار نبودیم و یک لیست مخفی از قوائد [داستان نویسی] برای خودمان دستوپا کرده بودیم. این قوائد چنین بودند: نه آهنگ [با آواز]، نه صحنهخواستن، نه یک روستای شاد نه یک ماجرای عاشقانه. تناقض مسخره در آنجا بود که در اولین سال داستان ما به هیچ وجه پیش نمیرفت و این “دیزنی” را به وحشت انداخته بود. پس آنها به طور خصوصی از یک ترانهسرای معروف، که نامش را فاش نمیکنم، مشاوره گرفتند. و او برایشان پیشنهاداتش را فکس کرد که آن را به ما تحویل دادند. و محتوای آن فکس چنین بود: باید یک آهنگ در انیمیشن باشد، باید یک آوازخواستنداشته باشد، یک آهنگ روستای شاد هم میخواهد، یک ماجرای عاشقانه هم باید در کار باشد، و یک شخصیت منفی هم باید داشته باشد. خدا را شکر که ما خیلی جوان، شورشی و چموش بودیم. این قضیه فقط ما را بیشتر مصمم کرد تا ثابت کنیم میتوان داستانهای بهتری هم خلق کرد. و یک سال بعد ما به نتیجه رسیدیم. و ثابت کردیم که داستانگویی راهکار دارد نه قواعد تند و سخت.
نکتهی اساسی دیگری که فراگرفتیم دوست داشتن شخصیت اصلی داستانمان بود. ما با کم تجربگیمان فکر کردیم که “وودی” در “داستان اسباببازیها” باید در انتها به از خود گذشتگی برسد، بالاخره باید از جایی شروع میکردیم. بنابراین او را خودخواه کردیم.
پس چطور باید یک شخصیت خودخواه ولی دوستداشتی خلق کرد؟ ما پی برده بودیم که میتوان او را مهربان بخشنده، بامزه و ملاحظهکار بسازیم تا زمانی که یک شرط برای او برقرار باشد: او اساببازی اصلی باقی بماند. و این چیزی است که واقعا وجود دارد، اینکه ما همه زندگی را با شرایطش پذیرفتهایم. ما همه حاضریم که از روی قواعد بازی کنیم و مسائل را دنبال کنیم تا زمانی که شرایط خاصی برقرار باشد. و در غیر این صورت همه چیز به کلی منتفی است. اکنون اتفاقات مهم دوران جوانیام، که چشمم را بر روی دنیای داستانها باز کرد را بهتر میتوانم درک کنم. حتی پیش از اینکه به داستاننویسی به عنوان یک شغل نگاه کنم.
۱۹۸۶سالی بود که من واقعا مفهوم موضوع داشتن داستانها را درک کردم. سالی که فیلم “لرنس عربستان” را ترمیم و پخش مجدد نمودند. آن را هفت بار در یک ماه تماشا کردم. از دیدنش سیر نمیشدم. میتوانستم بفهمم که در زیر هر شات، صحنه و خط داستانش یک طرح قرص قرار دارد. با این همه، در ظاهر به نظر میرسید که فقط در حال روایت زنجیرهی تاریخی وقایع است. ولی چیزهای بیشتری هم در حال گفتهشدن بود. چه چیزی واقعا؟ تا اینکه بلاخره در یکی از این بازبینیها روبنده برایم کنار رفت: در صحنهای که او از صحرای سینا گذشته و به کانال سوئز رسیده است، ناگهان نکته را گرفتم.
موضوع این بود: «تو که هستی؟» در فیلم تمام اتفاقات و دیالوگهای به ظاهر مجزا از هم فقط روایتگر داستان او بر اساس ترتیب زمانی بودند. ولی در زیر یک چیز تغییر ناپذیر یک راهنما، یک نقشهی راه قرار داشت. هر آنچه که “لورنس” در فیلم انجام میداد تلاشی بود تا دریابد جایگاه او در این جهان کجاست. یک موضوع قوی همیشه در طول یک داستان خوب در جریان است.
وقتی که ۵ سال داشتم، با مهمترین مادهی سازندهای که به نظرم یک داستان باید داشته باشد – ولی کمتر بکار گرفته میشود – مواجه شدم. و این چیزی است که مادرم مرا در ۵ سالگی به دیدنش برد.
با چشمانی از تعجب دریده از سالن سینما خارج شدم. و به نظر من مادهی سازندهی جادویی، و راز موفقیت این است که بتوان شگفتی آفرید. شگفتی صادق و کاملا معصومانه است. به طور مصنوعی قابل القاء نیست. برای من هیچ توانایی بالاتر از اینکه استعداد یک شخص چنین احساسی را در شما ایجاد کند، وجود ندارد. اینکه تماشاگران را برای لحظه کوتاهی از روز در یک جا با شگفتی میخکوب کنی. وقتی تماس برقرار شود، تاییدی از زنده بودن را با تمام وجود احساس خواهید کرد. و وقتی یک هنرمند با یک هنرمند دیگر چنین میکند مثل اینست که شما هم موظف به انتقال آن هستید. مثل یک دستورالعمل خاموش که ناگهان در شما فعال میشود. مثل فراخوانده شدن ازبرج شیطانبرای دیگران انجام دهید آنچه را که برای شما کردهاند. بهترین داستانها باعث برانگیختن حیرت میشوند.
خاطرهی روشنی از ۴ سالگی از پیدا کردن دو جای سوزن بر روی قوزک پاهایم دارم. از پدرم در موردشان پرسیدم. پدرم گفت دو تای دیگر هم بر روی سرم دارم که به خاطر موهای سرم نمیتوانستم آنها را ببینم. پدرم برایم شرح داد که من زودرس بدنیا آمدم. خیلی زودتر از موعد از راه رسدیم. و هنوز کامل نشده بودم. من خیلی خیلی مریض بودم. وقتی که دکتر چشمش به این نوزاد زرد با دندانهای سیاه افتاد مستقیما به مادرم نگاه کرد و گفت «این بچه زنده نخواهد ماند.» برای چند ماه در بیمارستان بودم و بعد از چندبار جایگزینی خون من زنده ماندم و همین مرا خاص نمود.
مطمئن نیستم که واقعا به این گفته اعتقاد داشته باشم. یا اینکه والدینم واقعا آن را قبول دارند یا نه. البته ضرورتی هم برای تغییر دادن عقیده آنها نمیبینم. در هرچه که در نهایت در آن به استادی رسیدم، با تمام وجود میکوشم تا لایق این فرصت دوم باشم.
و این اولین درس داستاننویسی بود که آموختم. از آنچه که میدانید استفاده کنید. از همان شروع کنید. نه به مفهوم گزارش شرح حال خود، بلکه به معنی دریافت حقایق آن طور که خودتان تجربه میکنید و نشان دادن ارزشهایی که شخصا در اعماق وجودتان احساس میکنید. و این چیزی است که در نهایت منجر به سخنرانی من برای شما امروز در TEDTalk شد.
این مطلب چقدر مفید بود؟
به این پست امتیاز دهید!
متوسط آرا ۵ / ۵٫ ۲
اولین نفری باشید که به این پست رای می دهید!